|
صبح، بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار شد. شب هم بدون هیچ دلیلی به رختخواب رفت. صبح روز بعد هم بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار شد و شب روز بعد هم بدون هیچ دلیلی به رختخواب رفت. تازه اینکه چیزی نیست! صبح روز بعد از روز بعد را هم بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار شد اما شب روز بعد از روز بعد را دیگر نتوانست تحمل کند. هرکاری کرد که بدون دلیل برود به رختخواب، نشد. بنابراین تصمیم گرفت که یک دلیل برای رفتن به رختخواب پیدا کند. چون خیلی خسته بود سعی کرد از دلایل دم دستی شروع کند؛ چیزهایی مثل خوابآلودهگی یا خستگی یا حتی شکمپری؛ اما فایدهای نداشت. این دلایل برای خوابیدن کافی نبودند. سعی کرد فکرش را متمرکز کند که دلیل بهتری را بیابد: هیچچی!به تختخوابش نگاه کرد. دور به نظر میرسید. دورتر از آنکه بشود رویش خوابید یا حتی بهش رسید. خیلی زود گریهاش گرفت. نمیتوانست بخوابد درحالیکه خوابش میآمد. نمیتوانست دلیلی برای خوابیدن پیدا کند درحالیکه این تنها راه برای خوابیدن بود. فکر کرد که چرا نمیتواند بدون دلیل بخوابد و چرا انقدر بدبخت است که یک دلیل درست و حسابی برای خوابیدن پیدا نمیکند. حتی به فکر خودکشی هم افتاد اما نمیتوانست توی نامه خودکشیاش بنویسد که خودش را برای این کشته که دلیلی برای خوابیدن پیدا نمیکرده! به تختخواب نگاه کرد: ملحفه سفید پر از خار بود. چشمهایش را بست: خارها توی چشمش بودند. یک دلیل! تنها یک دلیل میخواست تا از زجری که میکشید خلاصی یابد. این فکر مغزش را سوزاند. تاریکی توی مغزش را قرمزی و دود گرفت. چشمها را باز کرد و دوباره مصمم شد که یک دلیل برای خوابیدن پیدا کند. اما هرچه بیشتر فکر کرد بیشتر کلافه شد و هیچ دلیلی هم پیدا نکرد. خودش را میدید که از فرط بیخوابی، مرده است. هیچ صدایی از بیرون نمیآمد. همه خواب بودند. با دلیل یا بی دلیل. چرا او نمیتوانست بخوابد؟ سوال چرخید وچرخید و مغز را سوراخ کرد و ریهها را از هم درید و معده را شکافت. خون اتاق را گرفت . دراز کشید کف اتاق و خیره شد به سقف که قرمز شده بود: یک دلیل! فقط یک دلیل! خون از گوشها زد بیرون. گوشها کیپ شدند. دهانش کف کرد و دندانها بههم فشار آوردند اما او دلیلی پیدا نمیکرد. بند از بند بدنش جدا میشد و شکافتن پوست را حس کرد. داشت تجزیه میشد. خارها از سقف فرو میریختند و بر زخمهایش مینشستند. درد بدنش را احاطه کرده بود. همه اینها را یک دلیل مرهم بود. اما او دلیلی پیدا نکرد. |
|